من خسته نیستم کمی طاقت کم دارم…
دستهایت را به من بده اخرین بازمانده باور و اندیشه
همراه با نگاه من بیا تا ان سان که نفسی بى کینه تازه شود،
ریه های مرا سرب زمین به رزم نشسته نه سرب معلق در هوا
دستهایت را به من بده ای اخرین باز مانده از قبیله تفکر اینجا کودکان سکان دارند و بیچاره نا خدا که شلاق توهین بر تنش زخم دیده در اندیشه ی طوفانی که در راه است
زمان و زمانه بر عکس میچرخد که این چنین. کوته مغزان داعیه دارند، دستهایت را به من بده اخرین وفا دار به عهد جام شوکران … توق لعنت بر گردن اهل وفا به جرم و اگاهی، شرم باد انان را که عمور زنجیر باف را به سرود نشسته اند.
مادرم اسپندت را کوک کن تا بوی گند نفسهای این شیر خوارگان در مصیبت خود شاد … از مشام خانه بیرون برود…..
دستهایت را به من بده انسو تر از تیر برق و تجدد پیرزنی خندان پیرمردی ازاد از زندان خرافات مارا یه ضیافتی اسمانی دعوت کرده اند
دستهایت را به من بده ای واپسینرصدای نسل من ایزیاور همیشه حاضر این روزها،
صدای نیست جز صدای یاوه گویان و سفیران جهل مدرنیته دست را به من بده میخواهم از نو بنا کنم
یادگار نیاکان از جنس اسمانم
من خسته نیستم کمی طاقت کم دارم…
همین …
رضا صادقی
دیدگاهتان را بنویسید