شاید باید باور داشت که دو بعلاوه دو مى شود پوزخند!
جهان خالى از غده های خوش خیم،چه خیالى که سرانجام برایش یافت نمى شود
خویشانى خون آشام تر از کُنت،سکوتم را پردرد رها کرده اند
شکایتهاى بى پایان،آغاز هر روز دردى است به مساب زایش طلوعى سوزان و من با خویشتنى از جنس نیاکانى ناکام در اندیشه صبحى دیگر خواب را به انتظارم
کاش مبلمان بیش از دیوار سفت بود تا مى شد او را نیز خویش دانست
گوژپشتان بى عشق،فاتحان قلبهاى ملائک شده اند و همگان خنده بر لب به تشویق لودرى که دیوار خانه نازک خیالشان را به ویرانى مشغول است،مشغولند
بس که بد گفتم کاغذ سفیدم بدخط نوشت،راستى عیب از کاغذ بود یا دستم که نوشت؟
شاید باید باور داشت که دو بعلاوه دو مى شود پوزخند
همین…
رضا صادقى از کتاب همین هـیچ … بزودى
دیدگاهتان را بنویسید